معنی بد زبان

حل جدول

بد زبان

بددهان،فحاش

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

بد زبان

فحاش، ناسزاگوینده


پلید زبان

بد زبان، فحاش


بد لهجه

بد گویش (صفت) آنکه سخن را بد ادا کند، بد زبان بد دهان، بد خواه بد نیت.

فرهنگ عمید

بد


۱.دارای عیب و نقص، با کیفیت پایین، نامرغوب: هوای بد، اخلاق بد،
(قید) به طور نامناسب و زشت: همیشه بد لباس می‌پوشد،
(قید) به‌سختی، به‌دشواری،
(اسم) شر، بدی،


زبان

(زیست‌شناسی) عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می‌شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می‌کند و انسان به‌وسیلۀ آن حرف می‌زند،
[مجاز] لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت،
* زبان اوستایی: از قدیمی‌ترین زبان‌های ایرانی که کتاب اوستا به آن زبان نوشته شده،
* زبان ‌بر کسی باز کردن: [قدیمی، مجاز] دربارۀ او عیب‌جویی و بدگویی کردن،
* زبان ‌بر کسی گشادن: [قدیمی، مجاز] = * زبان بر کسی باز کردن: جهان‌دار نپسندد این بد ز من / گشایند بر من زبان انجمن (فردوسی: ۲/۲۶۹)،
* زبان‌ بستن: (مصدر لازم) [قدیمی] سکوت کردن، خاموش شدن،
* زبان به کام کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن، خاموش شدن،
* زبان تر کردن: (مصدر لازم) [مجاز] سخن گفتن، کلمه‌ای بر زبان آوردن: با من به ‌سلام خشک ای دوست زبان تر کن / تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم (خاقانی: ۶۳۸)،
* زبان ‌حال (حالت): [مجاز]
وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند،
زبان دل: چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به ‌اختیار گویم (سعدی۲: ۵۳۶)،
* زبان دادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن: شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی: ۸/۹۸)،
* زبان ‌دل: [مجاز] زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند،
* زبان درکشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن، خاموشی گزیدن: زبان درکش ار عقل داریّ و هوش / چو سعدی سخن‌ گوی، ورنه خموش (سعدی۱: ۱۵۷)،
* زبان ریختن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
بسیارحرف زدن، پرحرفی کردن،
زبان‌بازی کردن،
* زبان ‌زدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
سخن گفتن، حرف زدن،
زبان‌درازی کردن،
چشیدن،
* زبان‌ زرگری: [مجاز] زبان ساختگی و قراردادی که زرگرها و بعضی دیگر از مردم با آن تکلم می‌کنند و قاعده‌اش این است که به هر هجای کلمه یک (ز) اضافه می‌کنند مثلاً کتاب را (کِ زِ تاب ز‌ا‌ب) می‌گویند،
* زبان ‌ستدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
زبان ‌ستاندن، قول گرفتن،
(مصدر متعدی) خاموش گردانیدن، وادار به سکوت کردن،
* زبان کسی را بستن: [مجاز] او را ساکت کردن، خاموش کردن: به‌ کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست (سعدی۱: ۱۶۷)،
* زبان کلک: [قدیمی، مجاز] زبان ‌قلم، نوک قلم،
* زبان کوچک: (زیست‌شناسی) ملاز، ملازه، عضو گوشتی کوچکی به‌شکل زبان که در بیخ حلق آویزان است،
* زبان گاو: [قدیمی]
نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو: در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرهٴ شیر (نظامی۲: ۲۵۴)،
(زیست‌شناسی) = گاوزبان
* زبان ‌گشادن: (مصدر لازم) [مجاز] زبان باز کردن، لب به سخن گشودن، آغاز گفتار کردن،
* زبان گل‌ها: رمز و مفهومی که ادبای اروپایی برای هریک از گل‌ها در نظر گرفته‌اند، مثلاً گل همیشه‌بهار رمز امیدواری، گل سرخ رمز عشق، گل شب‌بو رمز خوشبختی، و گل بنفشه رمز بی‌علاقگی است،

گویش مازندرانی

بد

بد زشت و نازیبا

لغت نامه دهخدا

زبان

زبان. [زَب ْ با] (اِخ) پدر محمدبن زبان راوی است. (از قاموس) (تاج العروس) (منتهی الارب). رجوع به محمدبن زبان شود.

زبان. [زَب ْ با] (اِخ) جد احمدبن سلیمان بن زبان راوی است. (منتهی الارب) (قاموس) (تاج العروس). رجوع به احمدبن سلیمان شود.


بد

بد. [ب َ] (ص) نقیض خوب و نیک. (برهان قاطع). ضد نیک. (فرهنگ سروری). ضد خوب. (آنندراج). نقیض خوب و نیک و خوش. (ناظم الاطباء). ناگوار. زشت. ردی. ردیه. نغام. ناخوش. دُژ. سوء. (یادداشت مؤلف):
چرخ چنین است و برین ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.
رودکی.
نباشد زین زمانه ٔ بد شگفتی
اگر بر ما بیاید آذرخشا.
رودکی.
بیاموز تا بد نباشدْت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور.
همی گفت کاین رسم گهبذ نهاد
از این دل بگردان که بس بد نهاد.
ابوشکور.
اگر بازجویند ازو بیت بد
همانا که باشد کم از پنج صد.
فردوسی.
برو جاودان خانه زندان تست
همان گوهر بد نگهبان تست.
فردوسی.
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
فردوسی.
بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاور ز گفتار بد.
فردوسی.
که زشت از خوب و نیک از بدبدانی
بدل کاری سگالی کش توانی.
(ویس ورامین).
مگوی شعر، پس ار چاره نیست از گفتن
بگوی تخم نکو کار و رسم بد بردار.
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
هر خردمندی که این نکند بد اختیاری که وی کرده است. (تاریخ بیهقی ص 100). لوط بیامد جوان را دید بغایت خوبی و حسن صورت با خود اندیشه کرد که اگر این جماعت بداند که چنین پسران رسیده است و ایشان بنگرند که مبادا از فعل بد بایشان زحمتی برسد. (قصص الانبیاء ص 55).
بد ندانی تاندانی نیک را
ضدرا از ضد توان دید ای فتی.
مولوی.
زن بد در سرای مرد نکو
هم درین عالم است دوزخ او.
سعدی (گلستان).
وز بدی آنچه او بجای خود است
عاقبتش عدل خواند ار چه بد است.
اوحدی.
- بد حادثه،سوء حادثه. (یادداشت مؤلف):
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه این جا به پناه آمده ایم.
حافظ.
- بد خوردن باده، عربده و پیله کردن در مستی با حریفان. (یادداشت مؤلف):
بد ناخوریم باده که دوستانیم
وز دست نیکوان می بستانیم
دیوانگان بیهشمان خوانند
دیوانگان نه ایم که مستانیم.
رودکی.
- بد و نیک، خوش و ناخوش. زشت و زیبا. نیک و بد:
از او دان فزونی و زو دان شمار
بدو نیک نزدیک او آشکار.
فردوسی.
کودک خرد نه ای تو که ندانی بد و نیک
ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین.
فرخی.
بد و نیک تو هر دو می شنوم
نیک و بدناشنوده کی ماند.
ادیب صابر.
ز حادثات زمانم همین پسند آمد
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم.
ابن یمین.
- بد و نیک ندانستن، بی حیا بودن. (یادداشت مؤلف).
- دل بد کردن، ترسیدن.
- دل کسی را بد کردن، او را ترسانیدن.
- امثال:
از بد و نیک کس کسی را چه ؟
سنایی.
نظیر: مرا بگور تو نمی گذارند. (از امثال و حکم دهخدا).
یار بد از مار جانگزای بتر.
قاآنی (از امثال و حکم مؤلف).
|| فاسد. زبون. مفسد. شریر. دارای آسیب و آفت. (ناظم الاطباء). زشت کار. طالح. (از یادداشت مؤلف). خبیث. تباهکار:
چو پیش نشانه فرازآمد اوی
گروی زره آن بد زشت خوی.
فردوسی.
به بندوی گفت ای بد چاره جوی
تو این داوریها به بهرام گوی.
فردوسی.
نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند.
سعدی (گلستان).
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آنست که با مردم بد ننشینی.
حافظ.
- بد و نیک، طالح و صالح:
بد و نیک را بذل کن سیم وزر
که این کسب خیر است و آن دفع شر.
سعدی.
- امثال:
بد همه را بد داند. (امثال و حکم مؤلف).
هیچ بدی نرفت که خوب جایش بیاید.
نظیر: رحمت به کفن دوز اول. (امثال و حکم مؤلف).
|| ناخوش. ناسازگار.ناسازوار. که معتدل نیست. (یادداشت مؤلف): داراگردشهری است... با هوای بد. (حدود العالم). نسا شهری است... با هوای بد. (حدود العالم). و سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال، نگذارد که خلط بد در معده گرد آید. (نوروزنامه). || مخالف. دشمن: و دل سلطان با وی گران کرده بودند که خواجه ٔ بزرگ با وی بد بود از جهت بوعبداﷲ پارسی چاکرش که امیرک رفته بود از جهت فراگرفتن بوعبداﷲ به بلخ. (تاریخ بیهقی). || نحس. (یادداشت مؤلف):
برآید بدست من این کار کرد
بگرد در اختر بد مگرد.
فردوسی.
|| قلب، مقابل سره. زیف. قسی. نفایه. (یادداشت مؤلف). || (اِ) وای. ویل: بد فلان را؛ وای بر او. ویل له، بد او را. ویل لک با بد ترا. تعساً له، بد او را. (یادداشت مؤلف):
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آن را که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسایی.
|| (ق) بسختی. بصعوبت. سخت. (یادداشت مؤلف):
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کو سخن راند زایران بر زبان
مرغزار ما بشیر آراسته ست
بد توان کوشید باشیر ژیان.
فرخی.
زن چو مار است زخم خود بزند
بر سرش نیک زن که بد بزند.
اوحدی.
|| (اِ) عیب. نقص. زشتی. (یادداشت مؤلف):
در خود آن بد را نمی بینی عیان
ورنه دشمن بودتی خود را بجان.
مولوی.
بد رندان مگو ای شیخ و هش دار
که با حکم خدایی کینه داری.
حافظ.
بدوران دو کس را اگر دیدمی
بگرد سر هردو گردیدمی
یکی آنکه گوید بد من بمن
دگر آنکه گوید بد خویشتن.
اسیری.
|| جُرم. گناه. (یادداشت مؤلف):
که بی داور این داوری نگسلد
و بر بی گناه ایچ بد نبشلد.
ابوشکور.
بدو گفت هرچون که می بنگرم
به بادافره ٔ بد نه اندر خورم.
فردوسی.
که این روز بادافره ٔ ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست.
فردوسی.
- بد و نیک، کار بد و کار خوب. عمل نیک و عمل زشت:
بد و نیک را هر دو پاداشن است
خنک آنکه جانْش از خرد روشن است.
اسدی.
|| ذُل. (یادداشت مؤلف). خواری:
بیابی بنزدیک ما مهتری
شوی بی نیاز از بد کهتری.
فردوسی.
|| بیماری. درد. مرض. (یادداشت مؤلف):
کرا گفت آتش زبانش نسوخت
به چاره بد از تن بباید سپوخت.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
|| ایذاء. (یادداشت مؤلف). آزار:
با فلک یار مشو در بد من
ای بهر نیکویی ارزانی.
انوری.
|| شر. فتنه. بلا. آسیب. ظلم.جور. سوء رفتار. سوء معامله. سوء عمل. رنج. گزند. صدمه. تعب. (یادداشت مؤلف). خباثت. شرارت:
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد بر تن تو جوشن است.
رودکی.
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
رودکی.
مهر مفکن بدین سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه دارو شد
بد او را کمرت نیک بتنج.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 55).
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در، چه باز یا چه فراز.
ابوشکور.
ابوسعد آنک از گیتی ازو پرگست شد بدها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
دقیقی.
سپه را ز بد ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیزه او کاشتی.
دقیقی.
به ایران همی دست یابد به بد
بدین کار تیمار داری سزد.
فردوسی.
که هندوستان را بشویی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد.
فردوسی.
ز ناآمده بد چه ترسی همی
ز دیهیم شاهی چه پرسی همی.
فردوسی.
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود ترسان ز بد.
فردوسی.
با درفش ار تپانچه خواهی زد
باز گردد بتو هر آینه بد.
عنصری.
زن بدکنش معشقولیه نام
نبودش جز از بد دگر هیچ کام.
عنصری.
از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن
وز آن بدی که نیامد بسوی تو مسگال.
قطران.
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و بمن بد نرسد.
(منسوب به خیام).
از بد چرخ آسیاکردار
خشک شد در دهان بنده عدو.
سوزنی.
از بد چارونهت باد پناه
آنکه بر چارونهش فرمان است.
انوری.
- بد رسیدن، شر و بلا و آسیب نازل شدن. به حادثه ٔ ناگوار برخوردن:
که اندیشه هاتان چنین گشت بد
چو اندیشه ٔ بد کنی بد رسد.
فردوسی.
هم از بدخویی هم ز کردار بد
بروی جوانان چنین بد رسد.
فردوسی.
چو جویی بدانی که از کار بد
بفرجام بر بدکنش بد رسد.
فردوسی.
نیاوردت ایدر مگر بخت بد
همی خواست تا بر سرت بد رسد.
؟ (از یادداشت مؤلف).
- بد روزگار، مصائب دهر. آسیب روزگار. (از یادداشتهای مؤلف):
ببرد سر بی گناهان هزار
هراسان شده ست از بد روزگار.
فردوسی.
ندارم همی دشمن خویش خوار
بترسم همی از بد روزگار.
فردوسی.
بدو پهلوان گفت کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار.
فردوسی.
تو این داد بر شاه کسری بدار
بگردان ز جانش بد روزگار.
فردوسی.
- بدِ زمان، بد روزگار، مصائب روزگار:
برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودی.
حافظ.
- امثال:
اگر بد کاشتی هم بد بروید. پوریای ولی.
(از امثال و حکم مؤلف).
بد آنست که نباشد. (امثال و حکم مؤلف).
بد از پیش خدا نیاید. (امثال و حکم مؤلف).
نخواهد خویشتن را هیچکس بد.
(ویس و رامین از امثال و حکم مؤلف).
هر بد که بخود نمی پسندی
با کس مکن ای برادر من.
سعدی (امثال و حکم مؤلف).
هر که بد کند بد بیند. (کیمیای سعادت ازامثال و حکم).
هر که بدی کرد و ببد یار شد
هم به بد خویش گرفتار شد.
جامعالتمثیل (از امثال و حکم مؤلف).
یار نیک را در روز بد شناسند. (امثال و حکم دهخدا).

بد. [ب ُ / ب ُدد] (ع اِ) چاره. گزیر:
غفلت از تن بود چون تن روح شد
بیند او اسرار را بی هیچ بد.
مولوی (مثنوی).
گفت روبه را جگر کو؟ دل چه شد؟
که نباشد جانور را زین دو بد.
مولوی (مثنوی).
خلق را می خواندی بر عکس شد
از خلافت مرد و زن را نیست بد.
مولوی (مثنوی).
باز کرد استیزه و راضی نشد
که بدین افزون بِده، نی هیچ بد.
مولوی (مثنوی).

بد. [ب َ] (پسوند) صاحب و خداوند. (برهان قاطع). و آن پسوندی است که به آخر اسم ملحق شود، در اوستا پئی تی یا پتی بمعنی مولی و صاحب، در پهلوی پت، در فارسی بد (اصلاً بفتح باء ولی امروز بضم تلفظ کنند). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین): آتربد. آذربد. ارگبد. اسپهبد. اندرزبد. باربد. بربد. جوربد. چتربد، دبیربد. (کتاب التاج جاحظ ص 173). درستبد (رئیس ضرابخانه). دهوبد. دهیوبد. ری بد. سپهبد. فهلبد. کاروگ بد (گاروک بد) (رئیس کارگران سلطنتی و غیره)، کنابد. کهبد. کوه بد. گاهبد. گهبد (جهبد). مان بد (رئیس خانواده). مغان اندرزبد. مؤبد. هربد. هزاربد. هوتخشبد (رئیس مهنه). هیربد. (از یادداشتهای مؤلف).

بد. [ب ُ] (اِخ) بودا، مؤسس آیین بودایی. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رجوع به بودا شود.

بد. [ب َدد] (ع اِ مص) تعب و ماندگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تعب. (از تاج العروس).


زبان بی زبان

زبان بی زبان. [زَ ن ِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قلم. (ناظم الاطباء). || زبان گنگ. (ناظم الاطباء). || زبان حیوانات. (ناظم الاطباء). || بیان گنگانه. (ناظم الاطباء).

معادل ابجد

بد زبان

66

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری